به وبلاگ آشیانه در مه خوش آمدید

در این وبلاگ مسائل سیاسی و ملموس روز قرار خواهد گرفت. همان دردهای آشنایی که همگان با آن پاگرفته‏ایم

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

به امید آزادی

به امید آزادی

در این روزهای سخت مبارزه ، دانشگاه امیر کبیر بازهم صحنه تاخت و تاز نیروهای بسیجی قرار گرفته است و دانشگاه تبدیل به پادگان نیروهای نظامی شده است . بازهم احمد قصابان دستگیر شده و یاران دیگری ازما به جرم اعتراض به بی عدالتی و تبدیل دانشگاه به قبرستان ، به زندان و دیوارهای بلند آن سپرده شده اند.

بازهم دوستان و همرزمان ما د ر زندان به علت بدی رفتار دست به اعتصاب غذا زده و در مرحله خطرناکی قرار دارند.

دراین زمان که به پایان دوره ریاست احمدی نژاد نزدیک می شویم ، طرفداران او رو به ایجاد رعب و وحشت در دانشگاه و کوی و برزن آورده اند. دست به آزار و ضرب و شتم و دستگیری بیش از پیش مخالفان و وبلاگ نویسان و بستن و فیلتر کردن سایتهای منتقد دولت به اصطلاح عدالت پرور وی زده اند. اینان می روند که دانشگاه را به قبرستان تبدیل کنند و با تفکیک جنسی در دانشگاه بازهم مانعی باشند در جهت پیش برد علم و موفقیت .

دوستداران احمدی نژاد می کوشند با استفاده از نام شهیدان و کسانی که جانشان کلید نجات میهن از چنگال دشمن شد ، به خواسته های شوم خود و در جهت خفه کردن صدای آزادی ومظلومیت همان هایی شوند که جان فرزندانشان در راه میهن ریخته شد.

بسیجی نه نام مناسب است برای اینان ، بسیجی آن دلاورمردی بود که جانش دست مایه نجات میهن در جبهه ها شد . بسیجی آن جوان دانشجویی است که کلاس را ترک کرد تا مانع نفوذ دوشمن به خاکش باشد. اینان فقط نام بسیجی را یدک می کشند وگرنه اینان همان اوباشی هستند که وقت را غنیمت دانسته به دنبال منافعی بزرگ می روند . اینان همان نو کیسه هایی هستند که به سفره ای بزرگ و پر محتوا رسیده وبرای عقب نیفتادن از دیگران به جان آزادی و محبت و عشق و دانشجو و دانشگاه و علم وفرهنگ و تاریخ وهویت ایرانی افتاده اند. اینان همان خود فروختگان تاریخند که با جهل خویش آب به آسیاب دشمن ایران وایرانی می ریزند بدون اینکه بدانند که خود نیز در این خدعه گرفتا ر می شوند

ما فعالین سیاسی و مبارز که نه ما ملت ایران حمایت همه جانبه خود را از دانشجویان دانشگاه پلی تکنیک (امیر کبیر) اعلام می کنیم و هم دوش دوستان خوب دانشجو به مبارزه علیه ظلم وبیداد ادامه می دهیم

به امید آزادی و پیروزی

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

سلام استاد آزادگی

سلام آقا معلم

سلام استاد آزادگی

سلام دوست خوبم

سلام همرزم مهربانم

سلام عاشق ایران وسرزمنیم

سلام چشمان زاگرس

سلام محبت کردستان

بین من و تو ، بین شاگرد و معلم ، بین استاد و دانشجو ، بین دوهم میهن دیواری کشیده شده از ظلم و جور

خورشید مرا بین دیوارهای خاکستری زندانی کرده اند تا انوار دانشش ، تا انوار عشقش و محبتش را از من دریغ کنند و پنهان در گوشه تاریک سلول

دستان کوچکم می رفت که در دست معلمی بزرگ قرار بگیرد و گرمی محبتش می رفت که جاودانه شود بر سرم

نگاه برادرانه اش می رفت که گره بخورد با چشمان مشتاقم

و زبانم می رفت که این آواز بر آن همیشه جاری شود : یار دبستانی من

با من وهمراه منی

چوب الف بر سرما

بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو

رو تن این تخته سیاه

ترکه بیدا و ستم

مونده رو تن ما

ولی جدا کردند تو را ازمن و بستند زبانم را با گرفتن تو

ودریغ کردند بازهم آفتاب بیداری و عشق را ازمن

بردند تو را مابین دیوارهای بلند و سیاه و زخم زدند بر تن آگاهی وبیداری

و میخواهند مرا باز اسیر کنند به تاریکی و ظلمت نادانی

می خواهند ببندند چشمانم را به کوهستان بلند آوازه کردستان

آقا معلم

دلم برای تو تنگ شده دلم برای آن نوازشهای دوستا نه ات تنگ شده

دلم برای درس پرسیدنهایت تنگ شده

دلم برای همه چیزهای خوبی که یادمان می دادی تنگ شده

من چشمانم را نخواهم بست تا آن زمان که تو را بازهم ببینم

چشمانم را نخواهم بست تا ببینم که دستان گرمت نوازشگرانه بر سرم کشیده شود

من در پس امیدواریهایم منتظرت می مانم

شاگرد همیشگی تو

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

نامه‏ای به فرزاد کمانگر

فرزاد جان

سلام

همیشه در فکر بودم که اگر روزی قرار باشد برایت نامه ای بنویسم به تو چه بگویم

دستانم از تو فاصله دارد و نگاهم اما به دنبالت در تمام سلولهای زندان سرگردان

چشمانم اشک بار و غمناک از دیدن چهره درهم تکیده مادرت

تو در زیر شکنجه و شلاق ظلم گرفتار

ومن نگاهم مات و مبهوت به آخرین تصویرزیبایت

تو پایدار ومقاوم دربرابر آنان

ومن گریان از این همه ظلم و بی انصافی

تو نشانه مقاومت واو نشانه رذالت وپستی

او می زند و ناسزا می گوید

من ناله می زنم و دستانم از تو کوتاه در برابر آنان

تو اسوه مقاومت شدی و من شرمسار تو

تو به نجات من اندیشیدی از ظلم و بیداد زمان

و من ناتوان از سپاسگذاری و جبران تلاشت

آه از دل مادرت ، آه از صبر او ،آه از ظلمی که به او می شود

و وای به حال من و یارانم

که می رود امیدمان ناامید شود

وای به حال من و دوستانم

که می رود زمانه به نقطه ای که تو را از ما جدا کند

فرزا د عزیزم

در فراقت آنقدر ناله خواهم کرد که زمانه هم به گریه بیفتد

و ظالمان صد ها لعن ونفرین کنند برخود

که کابوسی شوم برای شبهای ظلمشان

آه ای معلم من

ای استاد آزادگی

به یادت تا جان در بدن دارم و تا آن سان که قلمم جان دارد و دستان توان نوشتن

خواهم نوشت

خواهم نوشت از مردانگی ات ، از صبرت و از آزاده خواهیت

از شجاعتت، تابلویی خواهم ساخت که جهان به خود ندیده باشد

به امید روزی که تو را درکنارخود ببینم

تقدیم به تو

به فرزاد ، به معلم همه بچه های ایران

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

رنج نامه ی فرزاد کمانگر



رنج نامه ی فرزاد کمانگر

شکنجه ی هر زندانی٬ شکنجه ی انسانیت است

شرح رنج نامه ی فرزاد

اینجانب فرزاد کمانگر معروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامیاران با ۱۲ سال سابقه تدریس که یکسال قبل از دستگیری در هنرستان کارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم. همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی - آموزشی رویان (نشریه آموزش و پرورش کامیاران) بودم که بعدها بوسیله حراست آموزش و پرورش این نشریه نیز تعطیل شد. مدتی نیز عضو هیئت مدیره انجمن زیست محیطی کامیاران (ئاسک) بوده ام و از سال ۱۳۸۴ نیز با آغاز فعالیت سازمان حقوق بشر به عضویت خبرنگاران این سازمان درآمدم. در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مسئله درمان بیماری برادرم که از فعالین سیاسی کردستان می باشد به تهران آمدم و دستگیر شدم. در همان روز به مکان نامعلومی انتقال داده شدم. زیرزمینی بدون هواکش، تنگ و تاریک بردند، سلولها خالی بود نه زیرانداز نه پتو و نه هیچ شی دیگری آنجا نبود. آنجا بسیار تاریک بود مرا به اتاق دیگری بردند. هنگامی که مشخصات مرا می نوشتند از قومیتم می پرسیدند و تا می گفتم <کرد> هستم بوسیله شلاق شلنگ مانندی تمام بدنم را شلاق میزدند . به خاطر مذهب نیز مورد فحاشی ، توهین و کتک کاری قرار میدادند. بخاطر موسیقی کردی که روی گوشیم موبایلم بود تا می توانستند شلاقم میزدند. دست هایم را می بستند و روی صندلی مینشاندند و به جاهای حساس بدنم … فشار وارد می کردند و لباسهایم را از تنم به طور کامل خارج می کردند و با تهدید به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم می دادند.

پای چپ من در این مکان بشدت آسیب دید و بعلت ضربه های همزمان به سرم و شوک الکتریکی بیهوش شدم و از هنگامی که به هوش آمدم، تاکنون تعادل بدنم را از دست داده ام و بی اختیار می لرزم، پاهایم را زنجیر می کردند و بوسیله شوک الکتریکی که دستگاهی کوچک و کمری بود به جاهای مختلف و حساس بدنم شوک می زدند که درد بسیار زیاد و وحشتناکی داشت بعدها به بازداشتگاه ۲۰۹ در زندان اوین منتقل شدم. از لحظه ورود به چشمانم چشم بند زدند و در همان راهروی ورودی (همکف - دست چپ بالاتر از اتاق اجرای احکام) مرا به اتاق کوچکی بردند که در آنجا نیز مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند. روز بعد به سنندج منتقل شدم تا برادرم را دستگیر کنند. در آنجا از لحظه ی ورود به بازداشتگاه با توهین و فحاشی کردن و کتک کاری روبه رو شدم. مرا به صندلی بستند و در اتاق بهداری از ساعت ۷ صبح تا روز بعد همانگونه گذاشتند . حتی اجازه ی دستشوئی رفتن نیز نداشتم. به گونه ای که مجبور شدم خودم را خیس کنم. بعد از آزار و اذیت بسیار دوباره مرا به بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل کردند. در اتاقهای طبقه ای اول (اطاقهای سبز بازجویی) مورد بازجویی و کتک و آزار و اذیت قرار دادند .

در ۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ بعلت شکنجه های بسیار ناچاراً مرا به پزشک بردند که در طبقه اول و در مجاورت اتاق های بازجویی قرارداشت که پزشک آثار کبودی و شکنجه و شلاق زدن ها را ثبت کرد که آثار آن در کمر، گردن، سر، پشت، ران، پاها کاملاً مشهود بود. مدت دوماه شهریور و مهرماه در سلول انفرادی شماره ۴۳ بودم. که چون شدت شکنجه ها واذیت و آزار خارج از تصور و بسیار زیاد بود مجبور شدم ۳۳ روز اعتصاب غذانمایم و هنگامی که خانواده ام را تهدید و احضار می کردند برای رهایی از شکنجه و اعتراض به اذیت و فشار بر خانواده ام خودم را از پله های طبقه ی اول پرت کردم تا خودکشی نمایم. مدت نزدیک به یکماه نیز در سلول انفرادی کوچک و بدبویی در انتهای طبقه اول (۱۱۳) حبس بودم. که در این مدت اجازه ی ملاقات و تلفن با خانواده را نداشتم. در مدت ۳ ماه انفرادی اجازه هواخوری را هم نداشتم و سپس به سلول چند نفره شماره ۱۰ (راهرو) منتقل شدم و ۲ ماه نیز در آنجا بودم. اجازه ملاقات با وکیل یا خانواده را نیز نداشتم. در اواسط دیماه از ۲۰۹ تهران به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت انتقال داده شدم در حالیکه نه اتهامی داشتم و نه تفهیم اتهام شدم. بازداشتگاهی تنگ و تاریک که هرگونه جنایتی در آن میشد.

همه لباسهایم را در اتاق بیرون آوردند و بعد از ضرب و شتم لباسی کثیف و بدبو به من دادند و با ضرب و شتم مرا از راهرو و بازداشتگاه به اتاق افسر نگهبانی و از آنجا به راهرو دیگری که از در کوچکی وارد می شد بردند. سلول بسیار کوچکی که در واقع از همه کس مخفی بود و صدایم به جایی نمی رسید. سلول تقریباً یک متر و شصت سانتیمتر در نیم متر بود. دو لامپ کوچک از سقف آویزان بود . هواکش نداشت. آن سلول قبلاً دستشوئی بود و بسیار بدبو و سرد. یکعدد پتوی کثیف در سلول بود. هنگام بیدارشدن بی اختیار سرت به دیوار می خورد. اتاق سرد بود. برای نفس کشیدن مجبور بودم صورتم را روی زمین بگذارم و دهانم را به زیر در نزدیک بکنم تا نفس بکشم. و هنگام خواب یا استراحت هر ساعت چند بار با صدای بلند در را می زدند تا از استراحت جلوگیری کنند و یا لامپ های کوچک را خاموش می کردند. دو روز بعد از ورود مرا به اتاق بازجویی بردند و بدون هیچ سئوالی مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و توهین و فحاشی کردند. دوباره مرا به سلول بردند صدای رادیویی را تا آخر باز می گذاشتند تا قدرت استراحت و تفکر را از من بگیرند در ۲۴ ساعت ۲ بار اجازه دستشویی رفتن داشتم. ماهی بکبار نیز اجازه استحمام چند دقیقه ای داشتم. شکنجه هایی که در آنجا می شدم مثل :

۱- بازی فوتبال : این اصطلاحی بود که بازجوها به کار می بردند، لباسهایم را از تنم در می آوردند و چهار -پنج نفر مرا دوره می کردند و با ضربات مشت و لگد به همدیگر پاس میدادند. هنگام افتادن من روی زمین می خندیدند و با فحاشی کتکم می زدند.

۲- ساعتها روی یک پا مرا نگه می داشتند و دستهایم را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته می شدم دوباره کتکم می زدند. چون می دانستند که پای چپم آسیب دیده بیشتر روی پای چپم فشار می آوردند. صدای قرآن را از ضبط صوت پخش می کردند تا کسی صدایم را نشنود.

۳- در هنگام بازجویی صورتم را زیر مشت و سیلی می گرفتند.

۴- زیر زمین بازداشتگاه که از راهروی اصلی به طرف در هواخوری پله های آن با زباله و ریزه های نان پوشانده می شد برای اینکه کسی متوجه آن نشود، اتاق شکنجه دیگری بود که شبها مرا به آنجا می بردند، دستها و پاهایم را به تختی می بستند و بوسیله ی شلاقی که آنرا <ذوالفقار> می نامیدند به زیر پاهایم، ساق پا، ران و کمرم می زدند. درد بسیار زیادی داشت و تا روزها نمی توانستم حتی راه بروم.

۵- چون هوا سرد بود و فصل زمستان، اتاق سردی داشتند که معمولاً به بهانه بازجویی از صبح تا غروب مرا در آن حبس می کردند و بازجویی هم در کار نبود.

۶- در کرمانشاه نیز از شوکهای الکتریکی استفاده میکردند و به جاهای حساس بدنم شوک وارد میکردند.

۷- اجازه استفاده از خمیردندان و مسواک را هم نداشتم ، غذای مانده و کم و بدبویی به من میدادند که قابل خوردن نبود.

در اینجا نیز برای فشار وارد کردن به من اجازه ملاقات ندادند و حتی دختر مورد علاقه ام را نیز دستگیر کردند. برای برادرهایم مشکل ایجاد میکردند و آنها را بازداشت می کردند . بعلت سلول و پتو و لباسهای غیر بهداشتی کثیف و بدبو، دچار ناراحتی پوستی (قارچ) شدم و حتی اجازه دیدن پزشک را هم نداشتم. بعلت فشار شکنجه ها مجبور شدم، که ۱۲ روز اعتصاب غذا نمایم. ۱۵ روز آخر بازداشتم سلولم را عوض کردند و به سلول بدبوتر و کثیف تری که هیچگونه وسیله گرمایی نداشت انتقال دادند. هر روز مورد فحاشی و هتاکی قرار می گرفتم حتی یکبار بعلت ضربه هایی که به بیضه هایم زدند بیهوش شدم. شبی نیز لباسهایم را در همان شکنجه گاه (زیرزمین) در آوردند و به تجاوز جنسی تهدیدم نمودند و.. برای رهایی از شکنجه چند بار مجبور شدم، که سرم را به دیوار بکوبم . مرا وادار به اعتراف به مسائل عاطفی و روابط و.. وادار میکردند . صدای آه و ناله سلول های دیگر مرتب شنیده میشد و حتی گاهاً بعضی اقدام به خودکشی مینمودند.

۲۸ اسفندماه به تهران بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل شدم و هر چند به سلول جمعی ۱۲۱ منتقل شدم ولی باز اجازه ی ملاقات نداشتم. هنوز فشارهای روحی - روانی مانند بازداشت خانواده و جلوگیری از ارتباط با آنها فحاشی ، هتاکی و… بر من وارد میکردند.

پرونده ام بعد از ماهها بلاتکلیفی خردادماه ۸۶ به دادگاه انقلاب شعبه ۳۰ فرستاده شد. بازجوها تهدید میکردند که نهایت سعی آنها گرفتن حکم اعدام یا زندانی درازمدت می باشد. و در صورت اثبات بی گناهیم در دادگاه و آزادی در بیرون از زندان تلافی !؟ می کنند. نفرت عجیبی که از من به عنوان یک کرد، ژورنالیست و فعال حقوق بشر داشتند. با وجود همه ی فشارها از شکنجه دست بردار نبودند.

دادگاه عدم صلاحیت رسیدگی به پرونده را در تهران اعلام نمود. و رسیدگی پرونده را به سنندج واگذار نمود. با هر بار حمایت مردمی و سازمانهای حقوق بشراز من و اعتراض به بازداشت و شکنجه های قانونی آنها عصبانی تر میشدند و فشارها را بیشتر می کردند. در شهریور ماه ۸۶ به بازداشتگاه سنندج منتقل شدم جایی که برایم <کابوس وحشتناکی> شده که هیچگاه از ذهنم و زندگیم خارج نخواهد شد. در حالیکه طبق قانون خودشان من اتهام جدیدی نداشتم. از همان لحظه ورود کتک کاری و آزار و اذیت جسمی و روانی ام آغاز شد.

بازداشتگاه ستاد خبری سنندج یک راهرو اصلی و ۵ راهرو مجزا داشت که در آخرین راهرو و آخرین سلول مرا جای دادند. جایم را مرتب عوض میکردند تا روزی رئیس بازداشتگاه همراه چند نفر دیگر مرا بدون دلیل ضرب و شتم نمودند و از سلول خارج نمودند روی پله هایی که ۱۸ پله بود به زیرزمین و اتاقهای بازجویی منتهی میشد با ضربه ای که بر بالای پله ها از پشت به سرم وارد نمودند به زمین افتادم و چشمانم سیاهی رفت با همان حالت مرا از پله ها به پائین کشیده بودند، نمی دانم چگونه ۱۸ پله مرا به پائین آورده بودند. چشمانم را باز کردم. درد شدیدی در سر وصورت، پهلویم احساس میکردم با بهوش آمدنم دوباره مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و بعد از یک ساعت کتک کاری دوباره مرا کشان کشان از پله ها بالا کشیدند و به راهروی دوم و سلول کوچکی بردند و به داخل آن پرت کردند، و ۲ نفر باز هم مرا زدند تا مجدداً بیهوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم که صدای اذان عصر را می شنیدم. صورت و لباسهایم خونی بود. صورتم متورم شده بود. تمام بدنم سیاه و کبود شده بود. قدرت حرکت کردن نداشتم بعد از چند ساعت به زور مرا به حمامی انداختند تا صورت خونین و لباسهایم را تمیز کنم.

لباسهای خیسم را تنم کردند و به علت وخامت جسمیم ساعت ۱۲ شب چند نفر از روسای اطلاعات در حالیکه چشمانم را بسته بودند وضیعت وخیم جسمی ام را دیدند. فردای آن روز مجبور شدند مرا به پزشکی خارج از بازداشتگاه و مستقر در زندان مرکزی نشان دهند. بعلت آسیب دیدگی دندان ها و فکم تا چند روز قدرت غذا خوردن هم نداشتم . شبها پنجره سلول را باز میکردند تا سرما اذیتم کند. به من پتو نمیدادند بناچار مجبور بودم موکت را دور خود بپیچم . اجازه هواخوری، ملاقات و تلفن نداشتم و بارها و بارها در اتاقهای بازجویی واقع در زیرزمین مورد ضرب و شتم قرار می گرفتم. مجبور شدم ۵ روز اعتصاب غذا نمایم. بارها سرم را به دیوارهای زیرزمین می کوبیدند. و از زیر زمین تا سلول با ضربات مشت و لگد می بردند. هیچ اتهامی نداشتم نه درکرمانشاه و نه در سنندج

شکنجه مشهور <جوجه کباب> اصطلاحی بود که رئیس بازداشتگاه اطلاعات سنندج به کار میبرد و اکثر شبهایی که خودش آنجا بود انجام میداد. دست و پا را می بست و کف زمین می انداخت و شلاق میزد .

صدای گریه ها و ناله های زندانیان دیگر که اکثراً دختر بودند شنیده میشد و روح هر انسانی را آزار میداد. شبها پنجره ها را باز میگذاشتند، لباسهایم را در دستشویی که در زیرزمین بود بعد از کتک کاری خیس میکردند و به همان صورت مرا به سلول میبردند، بعلت سردی هوا مجبور بودم خودم را لای پتوی کثیف سلول بپیچانم.

نزدیک به ۲ ماه نیز در انفرادی های سنندج بودم ، پرونده ام در سنندج نیز عدمصلاحیت رسیدگی گرفت و دوباره به تهران منتقل شدم. نزدیک به ۸ ماه انفرادی آزارهایجسمی و روحی در این مدت بر جسم و اعصاب و روانم تاثیر بسیار بدی گذاشته. بعد از یکشب بازداشت در ۲۰۹ به اندرزگاه ۷ زندان اوین در جایی که مواد مخدر سرگرمی زندانیانمحسوب میشود منتقل شدم و از ۲۷ آبان به زندان رجایی شهر زندانی که در طبقه بندیسازمان زندانها متعلق به زندانیان خطرناکی چون قتل، آدم ربایی و سرقت مسلحانه و… منتقل شده ام.

منبع:سایت رنسانس

برادر فرزاد کمانگر از او می گوید

براي شفاف سازي و اطلاع از آخرين وضعيت حقوقي و شرايط فرزاد کمانگر ، معلم محکوم به اعدام ، گفتگويي را با فرشاد کمانگر برادر ايشان داشتيم که شرح آن در پي مي آيد :

آقاي کمانگر، برخي شنيده ها حاکي از اعمال ماده 18 (بازنگري) در مورد پرونده برادر شما مي باشد ، آيا شما اين گفته ها را تائيد ميکنيد ؟

حکم اعدام برادرم ، در خردادماه گذشته در ديوان عالي کشور تائيد و پرونده براي اجرا به دايره اجراي احکام رفته است اما در تاريخ 7/5/87 به بند 209 زندان اوين منتقل شد ، با توجه به شرايط جديد بازجويي هاي انجام شده ومحرز شدن بيگناهي ايشان ، درخواست اعمال ماده 18 توسط برادرم و وکيل محترمشان به قوه قضائيه ارسال شده ، اما تاکنون هيچ مرجع قضائي بعد از شش ماه که مدت طولاني هم مي باشد از قبول يا رد اين درخواست سخني به ميان نياورده است و در مراجعات مکرر ما به دادگاه انقلاب هيچ پاسخ روشني دريافت نکرديم ، در واقع پرونده هنوز در شعبه اجراي احکام دادگاه انقلاب مي باشد و با توجه به وضعيت پرونده هايي که در اجراي احکام هستند، هيچ چيزي بعيد نيست و همچنان ما نگران وضعيت او هستيم .

آقاي بهراميان وکيل ايشان در مصاحبه هايي عنوان داشته اند که جاي هيچگونه نگراني نيست و تغييراتي در پرونده به وجود آمده ، شما از روند بازجويي ها و وضعيت فعلي اطلاعي داريد ؟

طي ملاقاتهايي که با آقاي بهراميان و با حضور کارشناسان وزارت اطلاعات و فرزاد داشته ايم ، کارشناس مربوطه بارها اعلام نمود که با توجه به بازجويي هاي اخير و تحقيقات به عمل آمده در اين زمينه و شواهد و مدارک موجود ، اتهام قبلي ايشان مبني بر عضويت در حزب پ.ک.ک شامل فرزاد نمي شود و در روند تحقيقات قبلي در کرمانشاه و سنندج در حق ايشان اجحاف هايي صورت گرفته و از نظر وزارت اطلاعات هيچ مدرکي دال بر عضويت فرزاد وجود ندارد و به گفته ايشان به زودي تغييرات پرونده از طريق مراجع قضائي اعلام ميشود. اما از آن تاريخ کوچکترين تغيير ملموسي در پرونده رخ نداده ، حتي فرزاد به زندان رجايي شهر بازگردانده شده و ملاقات ايشان نيز قطع شده است.

در خبرها آمده بود که 29/10/87 به دادگاه احضار شدند ، دليل اين احضار و رفتن مجدد ايشان چه بوده ؟

صح يکشنبه دوستان فرزاد از زندان با ما تماس گرفتند که فرزاد را بصورت ناگهاني همراه با متهم ديگر پرونده در ساعت شش و نيم صبح از بند خارج کردند ، با توجه به اينکه هيچ اطلاع قبلي به آقاي بهراميان يا به خود فرزاد در مورد تشکيل جلسه دادگاه داده نشده بود ، باعث اضطراب و نگراني خانواده گرديد به گونه اي که مادر ما هم به بيمارستان منتقل شد و روزي پر تنش و اضطراب براي ما بود ، چون در پرونده هاي سياسي هيچ چيز قابل پيش بيني نيست و ما هر روز منتظر خبر نگران کننده اي هستيم . بهرحال فرزاد بعد از ظهر همان روز از زندان با ما تماس گرفت که زنده است و در تماس تلفني گفت بازپرس حتي يک سئوال هم از او نپرسيده و هيچ نيازي به اعزام او به بازپرسي نبوده ، فکر ميکنم اينگونه کارها بيشتر در راستاي وارد کردن فشارهاي روحي و رواني به فرزاد و خانواده ما مي باشد ، ضمناً به گفته خود فرزاد با پابند ، دستبند و تحت شديدترين تدابير امنيتي از زندان خارج شده که بيشتر براي تحقير ايشان و نشان دادن ايشان به مثابه يک مجرم خطرناک است . با اين وضعيت من فکر نميکنم نشاني از تغيير مثبت در وضعيت پرونده او باشد.

در پايان اگر خواسته يا نکته اي داريد بفرمائيد

ضمن تشکر از مردم و نهادهاي مدني ، کارگري و معلمان به خاطر حساسيت و پيگيري آنان نسبت به پرونده ، تا آزادي فرزاد ما را تنها نگذارند چون از نظر ما وضعيت فرزاد هنوز نگران کننده است.

تقدیمی از زری اصفهانی به فرزاد کمانگر

راه دريا ها دوربود
ماهي کوچک غمگين
و تو عاشق موجهاي سرگشته گشتي
و سرخي مرجان هاي عميق
ميخواستي مرواريد هاي سبزرا
به کودکان بي ستاره شب بخشي
و چون فرشتگان باران
سراسر شب آواز بخواني
بالاي سر ساقه اي شکسته
و نهالي مايوس
تا سحرگاه ، جوانه هايش بيدارشوند

ميخواستي ماه را دنبال کني
در هلهله موجهاي عاشق
و تشعشع آفتاب را
در حباب هاي رنگين
و پرنده هاي دريايي رادرباد

اما ديوان سنگ شده قلب ترا نديدند
که در دل اندوهگين درختان و کودکان مي تپيد

ترا ربودند
از ميان دستهاي کوچک
و به نهنگان تاريکي و درد سپردند

با دستهاي خالي اش
شب تاريک ميگريد
براي ستاره اي گمشده
و تخته سياه
درخاموشي کلاس
تصوير آبي دريا ها را تخيل ميکند
و شعرهاي تو را
کودکان مدرسه قصه ماهيان کوچک سياه را ميخوانند

تو چون فرشتگان باران
دردهان نهنگان
هنوز آواز ميخواني
برسا قه هاي شکسته
وبوته هاي پژمرده
و کودکان غمگين

نامه ای از فرزاد به اژه ای

ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ، ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ .

ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ، اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود .
قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو.
و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.
اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم. اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد.
بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد.
قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد.
بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.
بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم :

"من ده مه وي ببمه باييه
خوشه ويستي مروف به رم
بو گشت سوچي ئه م دنياييه "

معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر
بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج
مورخ 8/10/87
تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين

افشای یک راز بزرگ در پرونده فرزاد کمانگر

كانون صنفي معلمان ايران(تهران)
روز پنج شنبه مورخه ي 5 ديماه 1387 آقاي فرزاد كمانگر معلمي كه با حكم اعدام روبرو شده است،از بند 209 زندان اوين به زندان رجايي شهر كرج منتقل شد. به همين خاطر با آقاي خليل بهراميان وكيل ايشان تماس گرفتيم، تا كم وكيف ماجرا را از زبان ايشان بشنويم، آقاي بهراميان در اين باره گفت: طي قراردادي غير انساني بين يكي از وكلاي دادگستري استان كردستان و خانواده ي يكي از متهمان همين پرونده كه حكم اعدامش صادر شده بود، مقرر شد كه اين وكيل درقبال آزادي متهم مذكورو جايگزين كردن فرزاد كمانگر 500،000،000ريال برابر با 50ميليون تومان دريافت كند.اما متاسفانه حكم اعدام اين فرد به اجرا در آمد،سپس خانواده ي متهم براي پس گرفتن پول خود به وكيل مذكور مراجعه نمودند، اين وكيل كه گويا قبلا رئيس دادسراي يكي از شهرستانهاي استان كردستان بوده است،از برگرداندن مبلغ ياد شده خود داري كرده است،خانواده ي فرد اعدام شده احتمالا به رئيس قوه ي قضاييه وسپس وزير اطلاعات مراجعه كرده و از اين وكيل شكايت نموده و اصل ماجرا را افشا نموده اند،ودرخواست پيگيري نموده اند.

آقاي بهراميان در ادامه افزود: من درپي كشف دقيق تر اين راز هستم وتا كشف هويت اين وكيل و سلب صلاحيت وكالتي وي به كمك كانون وكلاي دادگستري وتيم اطلاعاتي جديد رسيدگي به اين پرونده وروشن شدن هرچه بيشتر حق و حقيقت در نتيجه لغو حكم اعدام فرزاد كمانگركارم را ادامه خواهم داد.

آقاي بهراميان در پاسخ به اين پرسش پس علت انتقال وي به زندان رجايي شهر چه بوده است؟ گفت: تيم اطلاعاتي جديد رسيدگي به اين پرونده تاكنون بيشترين تلاش خود را براي جلوگيري از اعدام فرزاد كمانگر به كاربرده است. اما اينكه چرا او را به زندان رجايي شهر فرستاده اند،براي من هم جاي شگفتي است،در حاليكه بايد پس از افشاي اين راز وگزارش به رئيس قوه ي قضائيه فرزاد كمانگر به خاطر روشن شدن بي گناهي اش آزاد مي شد.به هرحال من تا رسيدن به نتيجه نهايي همه ي توان خودم را به كار خواهم گرفت.

خبر جدید از پرونده فرزاد کمانگر

خليل بهراميان وكيل فرزاد كمانگر از كشف حقايق جديدي در پرونده اين فعال كُرد محكوم به اعدام خبر داد.

خليل بهراميان در گفت‌وگويي كوتاه با خبرگزاري ديده‌بان حقوق بشر كردستان گفت: در تاريخ هفتم مرداد ماه سال جاري قرار بود حكم اعدام فرزاد كمانگر اجرا گردد. اما از آن‌جا كه مأموران اطلاعات در جريان اين پرونده به موارد مبهمي برخورد كرده بودند طي گزارشي به وزير اطلاعات و رئيس قوه قضائيه حكم متوقف شد. نهايتاً با پيگيري‌هاي به عمل آمده مشخص گرديد وكيل يكي ديگر از متهمان همين پرونده كه قبلاً هم رئيس دادگاه انقلاب يكي از شهرستان‌هاي كردستان بوده است با دريافت مبلغ كلاني از خانواده اين شخص تعهد نموده تا با مقصر وانمود كردن فرزاد كمانگر امكان آزادي موكل خود را فراهم آورد. هر چند وي در جلوه دادن فرزاد كمانگر به عنوان مقصر اين پروند تلاش نمود اما نتوانست مانع از صدور حكم اعدام براي شخص مورد نظر شود.

خليل بهراميان با تأكيد بر نقش موثر تيم اطلاعاتي رسيدگي كننده در كشف اين حقيقت افزود: طي اين مدت ما همواره بر بي‌گناهي فرزاد كمانگر و عدم وجود مدارك و اسنادي دال بر مجرم بودن او تأكيد داشته‌ايم و اين مورد را بارها به مراجع قضايي رسيدگي كننده و نيز از طريق رسانه‌ها اعلام نموده‌ايم.

وكيل فرزاد كمانگر در پايان با اعلام اين‌كه چهارشنبه هفته پيش با موكلم ملاقات داشته‌ام از انتقال وي به زندان رجايي شهر كرج ابراز شگفتي كرد و گفت: با توجه به شواهد موجود كشف شده در پرونده انتظار ما لغو حكم اعدام و آزادي سريع فرزاد كمانگر و همچنين پي‌گيري رفتارهايي كه طي اين مدت با وي صورت گرفته و پرداخت خسارت به اوست.